دل نوشته

دل نوشته

...آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو
دل نوشته

دل نوشته

...آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو

اینجا ایران است، شهر ورامین،مشکلات حسین نعمتی؛ جانبازی که فقط ۵

IMAGE634839783381084564 300x225 اینجا ایران است، شهر ورامین،مشکلات حسین نعمتی؛ جانبازی که فقط ۵ درصد کم دارد


ورامین، خیابان کارخانه قند
تلفن که زنگ می خورد، حاج خانم نراقی است. خوش خبر نیست. می گوید سقف خانه حسین آقا ریخته است.و من درجا خشکم می زند.
حسین آقای نعمتی در ” بنیاد شهید و امور ایثارگران” تنها یک شماره است. او سال هاست که با یک شماره چندرقمی تعریف می شود. شماره ای که نه خانه و ماشینی برایش داشته و نه حتا حقوقی که با آن گذران زندگی کند. زندگی او، لیلاخانم و رضا و محمد با پول یارانه می گذرد. و وقتی همین پول جزئی دیر و زود می شود، امان همیشگی شان بیشتر می برد.

حسین نعمتی با زن و بچه هایش جایی در ته دنیا زندگی می کند. خیابان کارخانه قند ورامین. جایی که خلاف کاران مولوی و ناصرخسرو، لنگ می اندازند و درس پس می دهند. لیلا و بچه ها هزار بار بیشتر مردهایی با شلوار کردی دیده اند، که زیر پیژامه هایشان و به قد پاهای بلندشان چاقو و قمه و تفنگ دارند. لیلا می ترسد. بیشتر برای رضای ۱۷ ساله تا محمد ۱۱ ساله . اما لیلا ناچار است برای یک لقمه نان در خانه های همین مردم کار کند. او صبح تا شب را جان می کند برای ۱۰ تا ۱۵ تومانی که کف دستش می گذارند. می گوید تهران بیشتر می دهند. ولی دور است. نمی شود بچه ها و حسین را تنها بگذارم و بروم..

همه این سختی ها به خاطر حسین آقاست. همه آنها تا رسیدن دستشان به دهانشان فقط ۵درصد فاصله دارند . و حالا پس از گذشت این همه سال از جنگ می شود به ارزش درصدها پی برد!

برای حسین آقا کسی کارت دعوت نفرستاده بود. او داوطلب بود. هنوز هم با این اوضاع احوال نزاری که دارد ، پشیمان نیست و با گریه می گوید اگر خدای ناکرده اتفاقی بیفتد، بازهم خواهد رفت .

حسین آقا قانون جنگ را نمی دانسته. نمی دانسته وقتی که شیمیایی شده، وقتی که از شدت موج انفجار پرت شده، وقتی در ۱۰ تا بیمارستان صحرایی و پشت جبهه و چه و چه بستری شده، باید مدرک جمع می کرده. باید یقه پرستار و بیمارستان را می گرفته که برای بستری بودنش رسید بدهند تا او درصد جمع کند؛ تا حالا که در ۴۵ سالگی یک پیرمرد درست و حسابی شده با پول یارانه زندگی نکند.

قانون جنگ به هر رزمنده ای شش ماه تا دوسال وقت می دهد که ضایعه اش را اعلام کند. و در جنگ هزار تا بیشتر حسین آقا داشته ایم که دربند این حرف ها و جمع کردن سند و مدرک نبوده اند. سرشان را نجیبانه پایین انداخته و برگشته اند. چون هدفشان چیز دیگری بوده.

موج گرفتگی چیز ساده ای به نظر می رسیده. طرف راست راست راه می رفته و ظاهرش سالم بوده. اما حالا در پس این سال هاست که رزمنده موج گرفته، تعریف تکان دهنده دیگری پیدا کرده. جانباز اعصاب و روان. جانباز اعصاب و روان یعنی خود بدبختی. ته درد. دربه دری از این بیمارستان به آن بیمارستان. مشت مشت قرص خوردن و از خود بی خود شدن های زود به زود.

جانباز اعصاب و روان یعنی ۳۰ سال زندگی در میدان جنگ. یعنی زندگی در میان انبوهی از جسدهای بی دست و سر. یعنی محاصره بودن، یعنی ذره ذره مردن. یعنی …

یعنی زندگی در ته ورامین، در خانه ای که امروز و فرداست که باید خالی اش کنی. در خانه ا ی که به دیوارهایش که دست می زنی، دستت فرو می رود ، از بس نم تمام خانه را گرفته.

جانباز اعصاب و روان یعنی زندگی در خانه ای که دیوارهایش با کاغذ کادو پوشانده شده. یعنی یخچالی که آنقدر خالی مانده که بیشتر یک کمد است تا یخچال . یعنی حسرت یک کیلو میوه. یک قابلمه زرشک پلو با مرغ. یک دست لباس درست و حسابی داشتن. یعنی اینکه سقف آشپزخانه ات هم بریزد و خوشبختی ات کامل بشود.

همه اینها به خاطر همان ۵ درصد است. اگر حسین آقای نعمتی بهتر می جنگیده و حداقل ۲۰ – ۳۰ درصد بیشتر جانباز می شده، این اندازه خودش و دیگران را به زحمت نمی انداخته!!!

حسین آقا با تلخی گریه می کند. گریه او از شرمندگی همیشگی اش است. از این همه دردی که به خانواده اش نثار کرده. از این همه بی پولی. از این اندازه فقر. از…

حسین آقا روزی هزار بار آرزوی مرگ می کند. مرگ برای او عین خوشبختی است. او می داند طبق قانون بلافاصله پس از مرگ، ۱۵ درصد جانبازی اش، تبدیل به ۳۰ درصد می شود و آن وقت خوشبختی برای خانواده اش آغاز می شود. حداقلش آن است که ماه به ماه یک حقوق ۳۰۰ – ۴۰۰ تومانی دست لیلا و بچه ها را می گیرد. دیگر لیلا مجبور نمی شود برای چندرغاز در خانه های مردم چرخ بخورد و شیشه و زمین پاک کند. شاید حتا معجزه ای بشود و لیلا بتواند برای خانه فرش هم بخرد. یک فرش نو. قشنگ، با زمینه لاکی. نه مثل فرشی که احمد آقا میوه فروش محل به آنها داده. یک فرش کهنه که بچه اش روی آن جوهر آبی رنگ ریخته و پاک فرش را از بین برده.

حسین آقا با رویای مرگ زندگی می کند و به آدم هایی نگاه می کند که درست روبه روی خانه اش در دوشنبه بازار راه می روند و برای خود خرید می کنند. محله قیامت است. هندوانه محبوبی کیلو ۱۰۰ تومان، انگور شاهرودی کیلویی ۱۰۰۰ تومان، موز ۲۰۰۰ تومان. حسین آقا آب دهانش را که معلوم نیست از بغض است یا چیز دیگر، قورت می دهد و با تشر به محمد می گوید بیاید تو و در خانه را ببندد. اینجا ایران است . شهر ورامین. خانه حسین آقای نعمتی .

برگرفته از: میهن خبر

نظرات 5 + ارسال نظر
دریا جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:18 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

lmerci unes jan ba ejaze u mikham ino bezaram tu weblogam
age lotf konid baram befrestid ba ax
merci duste azizam

vali jedi badjur az khundanesh ghoise khordam

بله...منم داشتم میخوندم...بغض کردم...
چون پدر خودمم جزو این عزیزان رزمنده ست...
تو فتح خرمشهر ،حضور داشته اونم 20 ماه...
خدا رو شکر که سالم برگشته...
***
هستن کسانی که با چند روز سابقه حضور در جبهه،پرچم خودشون رو همراه با پرچم ایران ،بالا بردن...و تا کنون چه حقوق و مزایایی که نمیگیرن...!
هم برای خودشون ،هم برای بچه هاشون....
***
ولی این چنین عزیزان چه درد هایی رو متحمل نمیشن...
میفهمم چی میکشن..

عشق آبادی جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ب.ظ http://eshghabady.mihanblog.com

گاهی خدا درها را میبندد و پنجره ها را قفل میکند. زیباست که فکر کنیم شاید بیرون طوفان می آید و خدا می خواهد از ما محافظت کند

بله....همینطوره دوست من...

ماهور جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:54 ب.ظ

نمیدونم چی باید بگم واقع ناراحت شدم...
امیدوارم این ادمای مدعی یه روز این ادماروهم ببینن

آب در هاون کوبیدنه دوست من...
یعنی هیچموقع نمیبینن

مینا جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:09 ب.ظ

فقط میتونم بگم واقعا متاسفم وازصمیم قلبم دعا میکنم برای خودمون وبرای ایرانمون

همینطوره

هنگامه یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:26 ق.ظ

دردناکه یونس

جانباز و درد و رنج

بله همینطوره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد